خورشید تابنده عشق | ||
[ چهارشنبه 97/6/28 ] [ 3:1 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
عشق یک حادثه، یک غلغله، یک بحران است [ یکشنبه 97/6/25 ] [ 11:55 صبح ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
درود و مهر.!
[ پنج شنبه 97/6/22 ] [ 2:24 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
میــــان جزر و مــدی موجِ آب می سوزم [ یکشنبه 97/5/21 ] [ 8:26 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
[ یکشنبه 97/5/21 ] [ 12:54 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
[ شنبه 97/5/20 ] [ 12:39 صبح ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
عصر چهارشنبه بنابه دعوت سفیر پیشن افغانستان در
اسپانیا جناب محترم مسعود خلیلی به منزل شان شتافتم. خصایل این مرد بزرگ تاریخی، سیاسی،
شعری و عرفانی در واژگان نمی گنجد. هنگام ورد به حویلی جناب شان با سفیر شهزاده کریم آغا خان
در افغانستان بانو نورجهان موانی از درب سالون بیرون شدن با من مصافحه کرد و مرا به خانم سفیر معرفی کرد به زبان انگلیسی با محبت گفت که شاعر جوان و توانا کشور مان است خانم سفیر علاقه گرفت و
چند لحظه ی را با من صحبت کرد. بعد با جناب محترم مسعود خلیلی داخل منزل رفتیم.
ضمن دعا به روح پسر نازنین و فقید شان
منصور خلیلی ساعتی کنار هم نشستیم و درد دل کردیم. ابیات زیبا را با حنجره طلایی و سحرآمیزش
دکلمه می کرد و در خود با هزاران تلاطم عشق می پیچید. گفت:
امپراطور بعد از حادثات اخیر عشق برایم معنی دیگر پیدا
کرده و ابیات را که از بزرگان میخوانم تعبیر و تفسیر و معنی دیگر برایم میدهد. سوز و گداز بیشتر در قلب و روح و روانم موج میزند.
با اینکه اشک پنهانی در چشم مبارکش داشت
به من لبخند زد و گفت شکر جوانان من یک جوان را از
دست دادم ولی جوانان زیاد را در کنارم دارم. بعد گفت اشعار و سروده هایت بسیار عالیست و خوشم می آید.
گفت خوانش رباعی چه کیف میدهد،
غزل که کاملا معشوقه را در آغوشت احساس میکنی
دستانش را در بغل خود گرفت و چشمانش را بست و آرام خندید گفت همینطور نیست؟
بعد گفت خود را در سرودن چه نوع شعر راحت می بینی؟
گفتم من بیشتر مخمس را می پسندم و میسرایم.
به مزاح گفت زیباست ولی آدم فکر میکند که در یک اتاق چند نفر است.
منظورش از ترکیب مخمس بود.
به دنیایی معنوی و صحبت های شیرین استاد غرق بودم
که خبر دادن که مهمانان از راه رسیده است. رو به طرفم کرد و گفت کمی خودت ناوقت آمدی و اینها زودتر..
به اتاق دیگر رفتیم که مهمانان جوانان
تازه کار عرصه سیاست بودن و آنها را آقای هارون معترف رهبری میکرد. ساعت با آنها نشستیم صحبت های خود را داشتن تا این که
اذان نماز شام شد و آنها اجازه گرفتن تا رفع زحمت کنند که از طرف جناب مسعود خلیلی پذیرفته شد. بعد رو به سویم کرد و گفت نماز شام را بخوانیم بعد برو
نماز شام را در خانقاه مرحوم مغفور حضرت استاد خلیل الله خلیلی
به امامت محترم مسعود خلیلی ادا کردیم بعد کنار هم نشستیم و به قصه های خود آغاز کردن. گفت در همین خانقاه جنازه پدرم
را آوردم و در همین خانقاه عروسی پسرم را کردم. دنیایی عجیب است.
بعد رو به دیوار خانقاه کرد و گفت این شعر بسیار قوی ست
گفت و به خوانش آغاز کرد
برخیـــــز که عاشقان به شب راز کنند
گــــــرد در و بــــــام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بــــر بندند
الا در عاشقـــــــــان که شب باز کنند
بعد از جناب محترم مسعود خلیلی اجازه رخصت گرفتم
و به خانه و کاشانه ام برگشتم با دنیایی از افکار و راز ها و اسرار ها
با مهر
احمد محمود امپرطور
پنجشنبه 11اسد 1397 خورشیدی
که برابر میشود به دوم اگست 2018 ترسایی
کابل/افغانستان
[ پنج شنبه 97/5/11 ] [ 5:9 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
شنبه ششم اسد 1397 خورشیدی از منزل برای تبدیل هوا بیرون شدم
آهسته آهسته سرحدم به کوه پشت سر قصر چهلستون کشید. بعد از چند ساعت پیاده روی با آنکه دمای هوا 37 درجه سانتیگراد بود
در میانه کوه چهلستون رسیدم آنجا افرادی مشغول سنگ شکنی بودند فارغ از قید و بندی تبعیض سیاسی و مذهبی و قومی برادر وار در کنار هم بودند و تلاش برای بدست آوردن یک لقمه نان حلال به خود و دودمان خود میکردند. لحظه ی چند کنار شان ماندم برخورد خیلی بی ریا داشتن از من خواستن تا بمانم
و برایم چای آماده کنند از ایشان تشکری کردم و کمی بالاتر رفتم آنجا اتاقی شبیه کلبه ی احزان بنا کرده بودند و درختی از نوع درختان کوهی در نزدیکی این کلبه نیز بود دمی آنجا آساییدم و نمایی شهر پر از رمز و راز و پر از حادثات کابل را مشاهده کردم. بعد آهسته آهسته به طرف مخزن آب که در قسمت بالا کوه بود به راه افتادم، در طول راه با گیاهان خشکیده و کم آب سر خوردم که با بسیار شان آشنا بودم
مرا به یاد و خاطره زمانیکه در بدخشان بودم اندخت، آن های را که می شناختم و خاصیت دارویی داشتن به خود بر داشتم. چیزیکه برای قابل نگرانی شد این بود که در قسمت کمر کوه درز یا، ترک
خیلی طولانی به وجود آمده بود که در اثر بارش برف و باران خطرات رانش زمین را بیشتر میسازد و مردم نواحی چهلستون و قسمت های تخنیکم را آسیب خواهد رساند. تمنا میکنم که مسؤلین تدبیری علاج واقعه پیش از وقوع را به کار گیرند و برای مردم آگاهی بدهند بعد خود را به مخزن آب رساندم
آنجا یک کلبه ی دیگر را دیدم که برای افراد مسؤل مخزن آب درست کرده بودند. در اول سگ پاسبان با پارس های پی هم خود اعلام موجودیت کرد و به نوع خودش برای
مان خوش آمدید گفت، بعد از چند دقیقه محدود مردی میانه سالی از آن کلبه بیرون شد و با چهره شاد سلام و خسته نباشید گفت پیش رفتم بعد از مصافحه مرا دعوت کرد تا داخل کلبه اش بروم گفتم نه هوای بیرون بسیار خوب است.
گفت برایت چای آماده کنم یا آب سرد من آب سرد را ترجیع دادم گیلاس آب سرد
از کوزه که پوشیده از تکه کرباسی رنگ بود برایم محبت کرد روی سنگی نشستم و به جانم حیات و تازگی بخشیدم بعد یک آفتابه ( ظرف ) پر از آب را برایم آورد تا دست و رویم را تازه کنم و خستگی راه رفع شود.
اسمش را پرسیدم
گفت جان کاکا من آصف نام دارم
پیشتر مرا بابه آصف میگویند
صفحه ی رخسار این مرد میانه سال بیانگر خاطرات تلخ و شیرین زندگی یی
بود که گذشتانده بود. با من سر سخن را باز کرد گویا من و بابه آصف سال دوست بودیم که
بعد عمری یکدیگر خود را یافتم عقده های دلش را گشود گاه با خنده و گاهی با اشک پنهانی از گذشته های تعریف کرد. از باغ چهلستون شروع کرد بعد به معرفی نو برجه پرداخت از خاطرات باغ نجیب زراب
سخن زد حرف های از قلعه ی فتح بیان کرد نظری به طرف تنگی سیدان و ریشخور کرد از آنجا برایم گفت، بعد دوباره بدشت پدوله نظر اندخت و شکایت زیادی از زورمندان کرد گفت زمانی من مجاهد بودم با پای برهنه و شکم گرسنه در
سنگر های دفاع از وطن رزمیدم ولی زمانیکه اینها پیروز شدن نه تنها کابل را بلکه تمام افغانستان را به خاک و خون کشیدن چیزی که هیچ کفری به خصوص روسها در طول جهاد نکرده بودند. گفت:
ما مبارزه را با روسها از بیل و تبر و دست خالی آغاز کردیم ولی این جنایتکارن که در بچگی با هم عقده های شخصی داشتن در سر تقسیم قدرت کابل را به خاک و خون کشیدند با سلاح دشمن وطن خود را ویران کردند و ملت خود را کشتند و آواره نمودن میگفت و گلویش بغض میکرد. قصه های بابه آصف برایم شنیدنی بود
درست خاطرات گذشته را دوباره برایم تازه کرد، بعد مرا کمی بالاتر از مخزن آب برد چشمم به سنگی افتاد
که بیانگر شهادت کسی بود تا پیش از آن که به پرسم گفت: چندی پیش همکارم را در اینجا افراد نامعلوم به قتل رساندن و تفنگ و بعضی چیز هایش را با خود بردن، سرش را تکان داد و گفت خداببخشیش.
گفت میخواهی تانک های غول پیکر
که قسمت های از شهر کابل را به ویرانه مبدل کرد ببینی من گفتم بلی.!
چون خانه و کاشانه ما هم از همین تانک ها آسیب جدی دیده بود،
پیش رفتیم که دو چین تانک منهدم شده روسی بود
گفت میبینی اینها از تولیدات روسها است
ولی دیدم که مسلمانها چقدر یکدیگر خود را بیرحمانه توسط سلاح دست ساخته دشمنان خود به شهادت رساندن قصه های بابه آصف برایم قابل درک بود ولی وقت برایم یاری نمیکرد تا بیشتر بمانم
هرچند که مرا به غذا چاشت دعوت کرد ولی من از ایشان اجازه خواستم.
راه خانه در پیش گرفتم با دنیایی از گفته ها و شنفته ها
واقعاً قلب هر فرد جامعه ما لبریز از درد و آلام است. به قول معروف از ماست که بر ماست
با مهر
احمد محمود امپراطور
کابل/افغانستان
[ شنبه 97/5/6 ] [ 10:11 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
[ چهارشنبه 97/5/3 ] [ 11:41 صبح ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
به مناسبت سومین سالیاد ارتحال ملکوتی شاعر، نویسنده، سیاستگر و شخصیت برجسته نظامی کشور حضرت استاد شیر احمد یاور کنگورچی چند سطری را با کم و کاستی تحت عنوان از تولد تا رحلت رقم کردم [ سه شنبه 97/5/2 ] [ 8:56 صبح ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |