خورشید تابنده عشق | ||
شنبه ششم اسد 1397 خورشیدی از منزل برای تبدیل هوا بیرون شدم
آهسته آهسته سرحدم به کوه پشت سر قصر چهلستون کشید. بعد از چند ساعت پیاده روی با آنکه دمای هوا 37 درجه سانتیگراد بود
در میانه کوه چهلستون رسیدم آنجا افرادی مشغول سنگ شکنی بودند فارغ از قید و بندی تبعیض سیاسی و مذهبی و قومی برادر وار در کنار هم بودند و تلاش برای بدست آوردن یک لقمه نان حلال به خود و دودمان خود میکردند. لحظه ی چند کنار شان ماندم برخورد خیلی بی ریا داشتن از من خواستن تا بمانم
و برایم چای آماده کنند از ایشان تشکری کردم و کمی بالاتر رفتم آنجا اتاقی شبیه کلبه ی احزان بنا کرده بودند و درختی از نوع درختان کوهی در نزدیکی این کلبه نیز بود دمی آنجا آساییدم و نمایی شهر پر از رمز و راز و پر از حادثات کابل را مشاهده کردم. بعد آهسته آهسته به طرف مخزن آب که در قسمت بالا کوه بود به راه افتادم، در طول راه با گیاهان خشکیده و کم آب سر خوردم که با بسیار شان آشنا بودم
مرا به یاد و خاطره زمانیکه در بدخشان بودم اندخت، آن های را که می شناختم و خاصیت دارویی داشتن به خود بر داشتم. چیزیکه برای قابل نگرانی شد این بود که در قسمت کمر کوه درز یا، ترک
خیلی طولانی به وجود آمده بود که در اثر بارش برف و باران خطرات رانش زمین را بیشتر میسازد و مردم نواحی چهلستون و قسمت های تخنیکم را آسیب خواهد رساند. تمنا میکنم که مسؤلین تدبیری علاج واقعه پیش از وقوع را به کار گیرند و برای مردم آگاهی بدهند بعد خود را به مخزن آب رساندم
آنجا یک کلبه ی دیگر را دیدم که برای افراد مسؤل مخزن آب درست کرده بودند. در اول سگ پاسبان با پارس های پی هم خود اعلام موجودیت کرد و به نوع خودش برای
مان خوش آمدید گفت، بعد از چند دقیقه محدود مردی میانه سالی از آن کلبه بیرون شد و با چهره شاد سلام و خسته نباشید گفت پیش رفتم بعد از مصافحه مرا دعوت کرد تا داخل کلبه اش بروم گفتم نه هوای بیرون بسیار خوب است.
گفت برایت چای آماده کنم یا آب سرد من آب سرد را ترجیع دادم گیلاس آب سرد
از کوزه که پوشیده از تکه کرباسی رنگ بود برایم محبت کرد روی سنگی نشستم و به جانم حیات و تازگی بخشیدم بعد یک آفتابه ( ظرف ) پر از آب را برایم آورد تا دست و رویم را تازه کنم و خستگی راه رفع شود.
اسمش را پرسیدم
گفت جان کاکا من آصف نام دارم
پیشتر مرا بابه آصف میگویند
صفحه ی رخسار این مرد میانه سال بیانگر خاطرات تلخ و شیرین زندگی یی
بود که گذشتانده بود. با من سر سخن را باز کرد گویا من و بابه آصف سال دوست بودیم که
بعد عمری یکدیگر خود را یافتم عقده های دلش را گشود گاه با خنده و گاهی با اشک پنهانی از گذشته های تعریف کرد. از باغ چهلستون شروع کرد بعد به معرفی نو برجه پرداخت از خاطرات باغ نجیب زراب
سخن زد حرف های از قلعه ی فتح بیان کرد نظری به طرف تنگی سیدان و ریشخور کرد از آنجا برایم گفت، بعد دوباره بدشت پدوله نظر اندخت و شکایت زیادی از زورمندان کرد گفت زمانی من مجاهد بودم با پای برهنه و شکم گرسنه در
سنگر های دفاع از وطن رزمیدم ولی زمانیکه اینها پیروز شدن نه تنها کابل را بلکه تمام افغانستان را به خاک و خون کشیدن چیزی که هیچ کفری به خصوص روسها در طول جهاد نکرده بودند. گفت:
ما مبارزه را با روسها از بیل و تبر و دست خالی آغاز کردیم ولی این جنایتکارن که در بچگی با هم عقده های شخصی داشتن در سر تقسیم قدرت کابل را به خاک و خون کشیدند با سلاح دشمن وطن خود را ویران کردند و ملت خود را کشتند و آواره نمودن میگفت و گلویش بغض میکرد. قصه های بابه آصف برایم شنیدنی بود
درست خاطرات گذشته را دوباره برایم تازه کرد، بعد مرا کمی بالاتر از مخزن آب برد چشمم به سنگی افتاد
که بیانگر شهادت کسی بود تا پیش از آن که به پرسم گفت: چندی پیش همکارم را در اینجا افراد نامعلوم به قتل رساندن و تفنگ و بعضی چیز هایش را با خود بردن، سرش را تکان داد و گفت خداببخشیش.
گفت میخواهی تانک های غول پیکر
که قسمت های از شهر کابل را به ویرانه مبدل کرد ببینی من گفتم بلی.!
چون خانه و کاشانه ما هم از همین تانک ها آسیب جدی دیده بود،
پیش رفتیم که دو چین تانک منهدم شده روسی بود
گفت میبینی اینها از تولیدات روسها است
ولی دیدم که مسلمانها چقدر یکدیگر خود را بیرحمانه توسط سلاح دست ساخته دشمنان خود به شهادت رساندن قصه های بابه آصف برایم قابل درک بود ولی وقت برایم یاری نمیکرد تا بیشتر بمانم
هرچند که مرا به غذا چاشت دعوت کرد ولی من از ایشان اجازه خواستم.
راه خانه در پیش گرفتم با دنیایی از گفته ها و شنفته ها
واقعاً قلب هر فرد جامعه ما لبریز از درد و آلام است. به قول معروف از ماست که بر ماست
با مهر
احمد محمود امپراطور
کابل/افغانستان
[ شنبه 97/5/6 ] [ 10:11 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |