خورشید تابنده عشق | ||
عصر چهارشنبه بنابه دعوت سفیر پیشن افغانستان در
اسپانیا جناب محترم مسعود خلیلی به منزل شان شتافتم. خصایل این مرد بزرگ تاریخی، سیاسی،
شعری و عرفانی در واژگان نمی گنجد. هنگام ورد به حویلی جناب شان با سفیر شهزاده کریم آغا خان
در افغانستان بانو نورجهان موانی از درب سالون بیرون شدن با من مصافحه کرد و مرا به خانم سفیر معرفی کرد به زبان انگلیسی با محبت گفت که شاعر جوان و توانا کشور مان است خانم سفیر علاقه گرفت و
چند لحظه ی را با من صحبت کرد. بعد با جناب محترم مسعود خلیلی داخل منزل رفتیم.
ضمن دعا به روح پسر نازنین و فقید شان
منصور خلیلی ساعتی کنار هم نشستیم و درد دل کردیم. ابیات زیبا را با حنجره طلایی و سحرآمیزش
دکلمه می کرد و در خود با هزاران تلاطم عشق می پیچید. گفت:
امپراطور بعد از حادثات اخیر عشق برایم معنی دیگر پیدا
کرده و ابیات را که از بزرگان میخوانم تعبیر و تفسیر و معنی دیگر برایم میدهد. سوز و گداز بیشتر در قلب و روح و روانم موج میزند.
با اینکه اشک پنهانی در چشم مبارکش داشت
به من لبخند زد و گفت شکر جوانان من یک جوان را از
دست دادم ولی جوانان زیاد را در کنارم دارم. بعد گفت اشعار و سروده هایت بسیار عالیست و خوشم می آید.
گفت خوانش رباعی چه کیف میدهد،
غزل که کاملا معشوقه را در آغوشت احساس میکنی
دستانش را در بغل خود گرفت و چشمانش را بست و آرام خندید گفت همینطور نیست؟
بعد گفت خود را در سرودن چه نوع شعر راحت می بینی؟
گفتم من بیشتر مخمس را می پسندم و میسرایم.
به مزاح گفت زیباست ولی آدم فکر میکند که در یک اتاق چند نفر است.
منظورش از ترکیب مخمس بود.
به دنیایی معنوی و صحبت های شیرین استاد غرق بودم
که خبر دادن که مهمانان از راه رسیده است. رو به طرفم کرد و گفت کمی خودت ناوقت آمدی و اینها زودتر..
به اتاق دیگر رفتیم که مهمانان جوانان
تازه کار عرصه سیاست بودن و آنها را آقای هارون معترف رهبری میکرد. ساعت با آنها نشستیم صحبت های خود را داشتن تا این که
اذان نماز شام شد و آنها اجازه گرفتن تا رفع زحمت کنند که از طرف جناب مسعود خلیلی پذیرفته شد. بعد رو به سویم کرد و گفت نماز شام را بخوانیم بعد برو
نماز شام را در خانقاه مرحوم مغفور حضرت استاد خلیل الله خلیلی
به امامت محترم مسعود خلیلی ادا کردیم بعد کنار هم نشستیم و به قصه های خود آغاز کردن. گفت در همین خانقاه جنازه پدرم
را آوردم و در همین خانقاه عروسی پسرم را کردم. دنیایی عجیب است.
بعد رو به دیوار خانقاه کرد و گفت این شعر بسیار قوی ست
گفت و به خوانش آغاز کرد
برخیـــــز که عاشقان به شب راز کنند
گــــــرد در و بــــــام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بــــر بندند
الا در عاشقـــــــــان که شب باز کنند
بعد از جناب محترم مسعود خلیلی اجازه رخصت گرفتم
و به خانه و کاشانه ام برگشتم با دنیایی از افکار و راز ها و اسرار ها
با مهر
احمد محمود امپرطور
پنجشنبه 11اسد 1397 خورشیدی
که برابر میشود به دوم اگست 2018 ترسایی
کابل/افغانستان
[ پنج شنبه 97/5/11 ] [ 5:9 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |