ندانـــــــــــم شوخِ من بــــازار می آید نمی آید
به گل گشتِ گل و گلــــــــــزار می آید نمی آید
شبانگاه بود و رفتم من بسوی کوچه ی نازش
بدل گفتــــــــم بمـــــان بگذار می آید نمی آید
چـــــــــراغ خانه اش روشن بود و اینرا نداستم
که سوی پنجـــــــــــره یکبـــار می آید نمی آید
تمــــــام هوش و گوشم را گرفتم سوی آوازش
ببینم تا صدایش از در و دیوار می آید نمی آید
شب و روز انتظارش هستـــــم و اینرا نداستم
که آخــــــــــــر او بسوی یــــار می آید نمی آید
به این ویــرانه تن باشد مـــــــرا استاد و آبادی
به تعمیــــــــــــر دلــــم معمار می آید نمی آید
مرا عشقش نموده در همه عالم چنین رسوا
به زاری منـــــــــی نــــــــــزار می آید نمی آید
ز بهــــــــر عشق او فتوی بداد قاضی قتلم را
به سیــــــــر من بسوی دار می آید نمی آید
شب نـــوروز بود و من بُـدم با این دل سرکش
به محمود آن مـــــه غمخوار می آید نمی آید
-----------------------------------------
سه شنبه 29 حوت 1391 هجری خورشیدی
که برابر میشود به 19 مارچ 2013 میلادی
سرودم
احمد محمود امپراطور
افغانستان