سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خورشید تابنده عشق
قالب وبلاگ
لینک دوستان

خاطرات کودکی احمد محمود امپراطور
  تصویر کودکی احمد محمود امپراطور درست 24 سال پیش از امروز در سنبله 1369 هجری خورشیدی  در شهر کابل در حویلی مان  این تصویر اخذ شده است.  کابل آنوقت زیبا بود،  کابل آنوقت سحرش با نسیم عطر آگین و آفتاب پر حرارت آغاز میشد  و شامگاهش غروب ملون داشت  آسمان شب اش پر ستاره و مهتابی بود  و آهنگ نی ملنگ توله چی تا دم دم های صبح طنین انداز گوش ها بود  گاهی به چمنزاران لیسه حبیبه می آمد گاهی به باغ بابر و گاهی  مزرعه عقب خانه ای ما نینوازی میکرد.  شب های جمعه استثنای بود  تا سحر صدای موسیقی محلی از باغ بابر بگوش میرسید.  و خانواده ها به سیر و تفریح می پرداختند.  گاهی پدرم من و اهل خانواده را به آنجا میبرد.  ولی من از فضای جمع و جوش خسته میشدم   این باعث میشد تا زودتر به خانه برگردیم.  عزیزانم قصه ادامه دارد...

 تصویر کودکی احمد محمود امپراطور


درست 24 سال پیش از امروز در سنبله 1369 هجری خورشیدی

در شهر کابل در حویلی مان

این تصویر اخذ شده است.

کابل آنوقت زیبا بود،

کابل آنوقت سحرش با نسیم عطر آگین و آفتاب پر حرارت آغاز میشد

و شامگاهش غروب ملون داشت

آسمان شب اش پر ستاره و مهتابی بود

و آهنگ نی ملنگ توله چی تا دم دم های صبح طنین انداز گوش ها بود

گاهی به چمنزاران لیسه حبیبه می آمد گاهی به باغ بابر و گاهی

مزرعه عقب خانه ای ما نینوازی میکرد.

شب های جمعه استثنای بود

تا سحر صدای موسیقی محلی از باغ بابر بگوش میرسید.

و خانواده ها به سیر و تفریح می پرداختند.

گاهی پدرم من و اهل خانواده را به آنجا میبرد.

ولی من از فضای جمع و جوش خسته میشدم 

این باعث میشد تا زودتر به خانه برگردیم.

شبانه اکثراً ساعت 9:00 می خوابیدم
تخت خواب من در اتاق که پدرم استراحت میکرد بود
من یگانه کسی بودم که بدون تک تک و اجازه در اتاق پدرم داخل شوم و هر وقت که می خواستم همرایش باشم
دیگران از این حق مرحوم بودن چون پدرم شخص جدی؛ پر کار ، مقرارتی و دیسپلین خاص خود را داشت
و تنها از همسرش ( مادرم ) می خوابید.

من بعضی شب گرسنه ویا تشنه میشدم با کمال حوصله مندی پدرم غذا، میوه و آب که قبلاً مادرم برایم تدارک دیده بود
میداد و دوباره با نوازش خود به ادامه خواب شبانگاهی دعوت میکرد.

صبح زود بر میخواستم و بعد از آنکه مادرم با دست پر برکت و نوازش خدا گونه اش منا مرتب میکرد

و صبحانه برایم میداد  ومنا تنهای تنها بطرف مسجد گذرگاه برای آموختن قرآن کریم و مسایل دینی نزد حاجی بابا پدر قاری

مشهور افغانستان ( قاری وقار ) که در آن وقت حاجی بابا 117 سال عمر داشت میفرستاد

حاجی بابا شخص متین و بزرگواری بود و قرآن کریم را بودن عینک تلاوت میکرد و برایم تعلیم میداد.

در اوایل فقط من را تنها درس میداد بعدا دو پسر از وطنداران را نیز برایش معرفی کردم

که حاجی بابا آنها را هم به شاگردیش پذیرفت.

مدت یکسال دروس قرآن کریم و مسایل دینی نزد حاجی بابا دوام کرد

و من قرآن را به خوبی آموختم.

باید یادآور شوم که من در بهار 1368 هجری خورشیدی با حاجی بابا آشنا شدم.

در بهار سال 1369 هجری خورشیدی

رسماً در لیسه عالی حبیبیه شامل مکتب شدم

درست بخاطر دارم که در منزل اول صنف اول " با " و نام استاد  نازنینم رابعه جان بود.

زن باشرف و همانند مادر برای مان مهربان بود گاه گاهی از خانه اش کیک میآورد

و به همه شاگردان صنف توضع میکرد

دو صنف اول دیگرم هم بود یکی اول الف و دیگر اول دال استاد اول الف شیما جان نام داشت

و از ولایت کندز بود و منا همیشه فرزند خود خطاب میکرد و استاد اول دال دیانا جان نام داشت

در سه ماه اول سال دوستان خوبی پیدا کردم

در آنوقت دختر پسر باهم مثل خواهر و برادر واقعی یکجا درس می خواندن کسی که در کنار من می نشست

مریم نام داشت دختر زیبا و باهوش بود

و همیشه متوجه من می بود

سه سال من در لیسه عالی حبیبیه درس خواندم

تا واقعه هشتم ثور 1371 هجری خورشیدی رخداد و اشخاص و افراد که همیشه در تلویزیون بنام اشرار می شنیدم و می دیدم

بنام مجاهد و پیام آوران صلح و آزادی داخل شهر کابل شدند

من هنوزم به مکتب میرفتم هر چند جنگ های تنظیمی  در گوشه و کنار شهر کابل آغاز شده بود

در میان همصنفان سه دوستی خوبی داشتم که همیشه یکجا بطرف خانه می آمدیم

که نام های شان سلیمان، ویس احمد و صمیم بود.

فکر کنم 12 یا 13 ثور بود و ما در صنف مصروف درس بودیم صدای انفجار در شهر کابل شدت گرفت

و مدیر و سر معلم به صنف ها آمدن و استادان را وظیفه سپردن تا شاگردان را رخصت بدهند.

خوب همه بیرون شدیم و حالت وحشتناک بود چنین بلا را تا بحال ندیده بودیم

فراموشم نمی شود که استاد رابعه جان برای آخرین بار رویم را بوسید و گفت تا وضعیت خوب نشود به مکتب نیایی

وقتی از صحن مکتب بطرف دروازه خروجی میرفتم که مریم از پشتم دوید و یک قلم پنسل را برایم داد وگفت محمود خداحافظ

من، سلیمان، ویس احمد و صمیم یکجا بطرف خانه هایمان در حرکت شدیم دست یکی دیگر را محکم گرفته بودیم

و می دویدم هنوز در آخر دیوار لیسه حبیبیه نرسیده بودیم که صدای مرمی بسیار نزدیک شد

سلیمان پیش بود من دست ویس احمد را گرفته بودم و صمیم کمی پس مانده بود

که نگهان مرمی آتشین به سینه ویس احمد اصابت کرد

در یک نگاه دیدم که از دهن ویس احمد خون می آید

اولین بار بود که دوستی خوبم را از دست دادم

و مرگ را در پیش نظرم دیدم سلیمان از همه ای ما کرده کلان بود

پسر شجاع بود برگشت و از دست ویس احمد

کش کرد بطرف کوچه ما، همه می گرستیم و ترسیده بودیم

تا به دادمان چند نفر از اهالی منطقه رسید و برای آخرین بار به جسم

خون آلود ویس احمد شهید نگاه کردم و بطرف خانه دویدم

خداوند روح ویس احمد را با جمله شهدای بر حق این کشور شاد و آرام

دوستانم را بسلامت و میهنم را آری از جنگ داشته باشد.

این بود شمهء از خاطرات پرآگنده اوان کودکی و کابل زیبا

از حوصله مندی خوانندگان گران ارج مشکورم

التماس دعای خیر
--------------
اول جدی 1393 هجری آفتابی شهر کابل

احمد محمود امپراطور




[ یکشنبه 93/9/30 ] [ 11:8 عصر ] [ احمد محمود امپراطور ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 352
بازدید دیروز: 295
کل بازدیدها: 1251158