یادی از خاطرات سالروز تولدم که هرگز تکرار نخواهد شد.!
_________________________
یکسال گذشت
از آنروز که بهار سی و یکمین سال تولدم را با حضور داشت
بهترینی زندگی، استاد کمال، رهبر مدبر که سیر افکار و
سخنش عالم علم و معرفت و اعمال و طرز زندگیش کاملاً منحصر به فرد....
او کهکشان قناعت و ایمان داری بود و
بعد از آفریدگار هستی برایم امید میداد، جشن گرفتم.
هر سال چند روز پیش از تاریخ تولدم نگاه میکردم
که در اتاق خود تنها است و کاری انجام میدهد
بعد معلوم میشد که تحفه ای برای من تهیه نموده و
با قلم سحر آفرینش اسم مرا روی آن نوشته و برایم
آرزوی سعادت و نیک بختی کرده است.
پدر.!
چقدر بزرگ بودی و خداوند ج را سپاس که من بزرگیت را میدانستم.
اما سال که گذشت آن هوای سال های قبل را نداشت احساس میکرد
که دیگر به انجام ماموریت اش رسیده
فکر میکردم که امسال شاید آخرین سال باشد
که با هم هستیم و این بودن مان دیگر تکرار نخواهد شد.
صبح روز 13 حوت 1393 هجری خورشیدی بود
که به اتاقم آمد اتاق ها مان کنار هم بود.
گفت:
محمود خوب هستی بچیم.!
لحظه ای مکث کردم چون در سیمایش خزانی اش نور معنویت
و ملکوتی رامیدیدم فقط جسمش با ما بود مرغ روحش
از این قفس تنگ راه آزادی می جست، محو نگاهش شدم
دوباره پرسید شب خوب بودی؟
گفتم بلی صاحب خوب بودم.
جسارت کردم و پرسیدم شما هم خوب بودین
سرش را تکان داد به نشانه ای رضایت
بعد داخل اتاق شد و روی چوکی که در کنار پنجره بود نشست
انگشتانش را بهم حلقه زد چشمانش را بست و
آه سردی کشید و گفت امشب پدرم را خوب دیدم..
بعد خاموش ماند برای چند لحظه
منتظر بودم تا خوابش را حکایه کند
گفت:
در همان خانه های قدیمی مان در بدخشان هستم وقتی بیرون میشوم
که تمام دشت و کوه را انسان گرفته و لباس
های سفید بر تن دارند و در میان شان پدرمم است
پیش میشوم سلام میدهم اما دیگران را اصلاً نمیشناسم
همه ناآرام اند.
من در زیر درخت چنار در همان بلندی ایستاده میشوم
( منظورش درخت بود که در نزدیک آرامگاه پدرش بود )
سوره رحمن را با آواز بلند تلاوت میکنم و تا جای که می بینم
انسانها است با شنیدن آواز من همه قرار میگیرند و گوش میدهند.
اینرا گفت و خاموش شد.
دستمالش را از جیب اش بیرون آورد و نم دیدگانش را خشک کرد
و بطرف من گفت که همین چشمم کمی در مقابل نور احساس شده.
به نوع عقده ای دل و نم چشمانش را از پنهان کرد.
خواست هوای سخن را عوض کند
گفت امروز که سالگره میکنی ؟
گفتم بلی
کسی دیگه ام می آید؟
گفتم صرف دوستم حسین می آید و بس.
گفت برای شب است؟
گفتم نی صاحب به عصر پیش بین هستم.
از جایش بلند شد و گفت من روی حویلی میروم.
عقربه های ساعت روز را به سرعت پیمود
میز را با گلهای تازه ، میوه و کیک ترتیب کردم
و به ساعت 4:30 دقیقه همه چیز آماده بود
و حسین هم از راه رسید
خودم را مرتب کردم
رفتم به اتاق شان سلام کردم
تبسم معنی دار کرد
گفت دعوت هستیم؟
گفتم بلی صاحب.!
گفت می آیم
من از اتاق بیرون شدم و در سالون با مادرم و
شیر جان برادر زاده و حسین دوستم منتظر ماندیم
چند دقیقه نگذشت که صدای زمزمه ها و قدم هایش را شنیدیم در را گشود
سلام کردیم
گفت چه گلهای تازه و چه میز خوب درست کردی
رو بطرف برادر زاده ام کرد گفت برو
بالا به روی میز چیزی گذاشته ام بیاور.
او همان هدیه اش بود یعنی کتاب چهار
عنصر حضرت ابوالمعانی بیدل رح
همه ساله در روز جشن تولدم یک جلد کتاب برایم با قلم
خودش یک فرد یا یک رباعی می نوشت و
امضاء میکرد و سهم دنیا و معنا را به من میداد.
آری.!
امسال را نمیدانم که چگونه از سال روز تولدم تجلیل کنم
دست که را ببوسم.؟
هدیه معنوی را از که دریافت کنم.؟
پیش که زانو بزنم.؟
با دستان که نوازش شوم.؟
امسال پای عکس بیجانت گلهای تازه میگذارم
شمع را بیاد خاطرات فراموش ناشدنیت روشن می کنم
و بیاد دستان گرم و پر نوازشت با
روح ملکوتی ات خودم را نوازش میکنم
سوره رحمن تلاوت میکنم که کلام خداوندی
و صدایت پیچیده در آن آیات است
سرم را سر زنوای مادرم میگذارم و به بزرگی خداوند شکر میکنم.
عزیزان ..!
واقعاً داغ محرومی داغیست که تا قیامت از دل برود
از جان نرود، از جان برود از روح نرود.
پس لطفاً
قدر پدر و مادر تان را بدانید
عطرشان را استشمام کنید
با عشق نگاه شان کنید
بودن شان را عزیز بدارید
هر چیزی دارید فدای گرد قدم هاشان کنید
به حرفهای من یقین داشته باشید که عطش نبود شان
را هیچ آب بقایی رفع کرده نمیتواند.
و هیچ کسی جایشان را گرفته نمیتواند
تا داری نمیدانی
وقتی نداری در آرمانی.....
پدر روحت شاد نامت ستوده باد.
----------------------------------
چهارشنبه 12 حوت ( اسفند ) 1394 هجری آفتابی
که برابر میشود به 02 مارچ 2016 میلادی
احمد محمود امپراطور
کابل/افغانستان